البته گل شمعدانی یک چنین فکری نمیکرد. گل شمعدانی میگفت عصبانیت خیلی هم بد است.
بالاخره دو نفر آدمی که لااقل قدشان بیش از بیست برابر یک بوته شمعدانی است نباید آن قدر عصبانی شوند و همدیگر را هل بدهند که پایشان به گلدان شمعدانی بخورد و گلدان را بشکند! اما من فکر میکنم عصبانیت خیلی هم بد نیست چون آن دو آدم عصبانی به قدری همدیگر را هل دادند که بالاخره پای یکی از آنها خورد به گلدان و آن را شکست . شمعدانی حسابی خودش را باخته بود و دایم فریاد می زد که یک نفر به اورژانس زنگ بزند یا لااقل یکی بیاید مرا از این وسط جمع کند!
کیسه نایلونی که در آن ساندویچ گذاشته بودم، بعد از خوردن هنوز توی کیفم بود. با عجله بوته شمعدانی را با خاک آن جمع کردم و گذاشتم توی کیسه. پیرمرد گلفروش نگاهم میکرد. کیسه نایلون را به طرف او دراز کردم. او همینطور زل زده بود به من. لابد داشت فکر میکرد که چه کار کند. چند نفر دیگر داشتند آن دو مرد عصبانی را که حالا آرام شده بودند، کشان کشان به طرف هم می بردند که همدیگر را ببوسند و گذشته را فراموش کنند و یک نفر هم آن وسط دایم میگفت: «دنیا ارزش این حرفها رو نداره.» پیرمرد داشت آن صحنه را نگاه میکرد که ناگهان به فکر من افتاد و با عجله گفت: «برای خودت! برو توی گلدون بکار. شمعدونی فوری جون میگیره.»
خوب شمعدانی هم ساکت شده بود، گرچه احساس راحتی نمیکرد. اما از این که روی زمین ولو شود بهتر بود. پیرمرد داشت تکههای شکسته گلدان را جمع می کرد. ناگهان من به فکر آن لغت عجیب افتادم. راستش خیلی سخت بود، یک چیزی بود مثل کلمه «مرحمت»! پدرم همیشه وقتی تلفن می کرد چندین دفعه مثل آن لغت را به کار میبرد:... مرحمت شما زیاد! ... مرحمت فرمودید ... به مرحمت شما ... هی، به مرحمت شما ...
چند روز قبلش هم خانممان سر کلاس گفته بود که میخواهد ما را ببرد موزه و در آنجا کارگاه مرحمت آثار باستانی را ببینیم! آنجا چیزهای شکسته را به هم می چسبانند.
با کیسه نایلون که دستم بود پیش پیرمرد رفتم. او داشت همة خردههای گلدان را به دقت در خاکانداز میریخت. گفتم: «آقا، میشه این گلدون رو ببریم به مرحمت آثار باستانی!»
تصویرگر:محمدرفیع ضیایی
پیرمرد کمی نگاهم کرد. حتماً او هم معنی این لغت را نمیدانست. راستش لغت خیلی سختی بود. برای همین، آرام اضافه کردم: «میشه برای کاردستی این گلدون رو ببرم و به هم بچسبونم؟»
مثل این که بهتر شد، از قیافهاش پیدا بود. گفت: «پسرم دستت رو میبُره! ولی خوب گلدون عتیقه بود. میبینی که چه نقش و نگاری داره!» بعد به گلفروشی رفت یک گلدان بزرگتر پلاستیکی آورد و تمام شکستههای توی خاکانداز را به آرامی توی گلدان پلاستیکی خالی کرد و بعد کمر راست کرد و گفت: «چرا وایستادی؟ بردار بِبَر!»
راستش آن موقعها این که یک بچه هشت سال و یازده ماهه بخواهد به پدر و مادرش مرحمت آثار باستانی را توضیح بدهد خیلی مشکل بود. مادرم تا من را دید گفت: «اینها دیگه چیه؟ تو چرا دست از شیطنت برنمیداری؟ باز چی آوردی خونه بچه؟»
شمعدونی گفت: «البته یه بچه و یه شمعدونی که حالش چندان هم خوش نیست.»
مادرم گفت: «چی گفتی؟ حال کی خوش نیست؟!»
بعد بوته و کیسه شمعدانی را که دید، گفت: «طفلک شمعدونیه، من چه قدر شمعدونی
رو دوست دارم. بذار یه گلدون از ایوون بیارم.»
خوب همه چیز فوراً حاضر شد و شمعدانی نفس راحتی کشید. مادرم انگار تازه گلدان پلاستیکی را دیده باشد، گفت: «این دیگه چیه؟»
گفتم: «کاردستیه، خانوممون گفته برای این که مرحمت آثار باستانی یاد بگیریم، باید آدم یه چیز شکسته رو به هم وصل کنه! میخوان ما رو ببرن موزه آثار مرحمت تاریخی...»
پدرم که آمد، وقتی در جای خود، پشت به پشتی حسابی مستقر شد و شروع به هورت کشیدن چای کرد، انگار تازه به فکر من افتاده باشد، گفت: «خوب پسرم امروز چه آتیشی سوزندی؟ خوب تعریف کن!»
مادرم گفت: «میخوان ببرنشون موزه!»
پدرم گفت: «موزه!؟ موزه خوبه، برو پسرم، ببین شاید برای خودت یه چیزی شدی. لااقل یه چیزی یاد گرفتی که ما به آیندهات یک کمی امیدوار بشیم!»
گفتم: «بابا توی موزه چی هست؟»
- خیلی چیزها، مجسمه، کوزه، سفال.
- گلدون هم هست؟
- ممکنه، حتماً، یعنی شاید!
- شکسته؟!
- البته خیلیهاش شکسته، چون خیلی از اونا قدیمیه.
- توی دعوا کردن همدیگه رو هل دادن، شکسته؟!
- هل دادن! یعنی چی؟
- یعنی عصبانی شدن همدیگه رو هل دادن خوردن به گلدون و شکسته و بعد بردن مرحمت آثار باستانی کردن!
- مرحمت نه پسرم! مرمت آثار باستانی.
مادرم گفت: «یه کوزه دادن به بچه به عنوان کاردستی بچسبونه به هم، بعد می برنشون موزه!
پدرم قند چای دوم را می جوید که گفت: «آفرین! درس عملی خانوم، یعنی این! من از درس عملی خوشم میآد. فردا این بچه باید یه تجربه عملی لااقل داشته باشه!»
***
من فکر میکنم شما اگر میخواهید بدانید که در قدیم مردم چه قدر عصبانی می شدند و همدیگر را هل میدادند، یک دفعه بروید موزه را نگاه کنید! باید آدم خیلی عصبانی باشد که بتواند آن تغارهای گنده و آن خمرهها را که بابام هم تویشان جا میگیرد، بشکند! بعد از این که خیلی از جاهای موزه را دیدیم و خانمی هم برای ما یک عالمه درباره پادشاهان توضیح داد که یکی از یکی عصبانیتر بودند، رفتیم قسمت مرحمت آثار باستانی. آنجا چند نفر داشتند یک عالمه تکه کوزههای شکسته را به هم می چسباندند. یکی از آنها به ما گفت: «سؤالی ندارین؟»
من گفتم: «این چسب چیه؟»
گفت: «چسب مخصوص!»
توی دفترچه مشقم یادداشت کردم: چسب مخصوص.
به خانه که آمدیم یک عالمه درباره انواع و اقسام پادشاهان عصبانی برای مامان و بابام صحبت کردم، که آنها حتی خمرههای بزرگ را هم شکسته بودند. بعد گفتم برای من یک چسب مخصوص بخرند. پدرم گفت: «چسب مخصوصِ چی؟»
من دفترچه مشقم را آوردم و گفتم: «چسب مخصوص! ببین اینجا نوشتم که با اون گلدون رو بچسبونم.»
پدرم گفت: «باشه، یه چسب میخرم برات.»
مادرم در آشپزخانه خیلی آرام به پدرم گفت: «دو، سه روز دیگه روز تولدشه. یه چسب مخصوص براش بخر.» پدرم گفت: «باشه خانوم. من باید یه هنری، چیزی از این بچه ببینم، اون وقت حتی از چسب مخصوص هم یه چیز مخصوصتر براش می خرم!»
پدرم روز بعد چسب را خرید، اما مثل چسب آن آقا مخصوص نبود. همه ساعتهایی را که خانه بودم کار کردم تا به کمک مادرم گلدان را به هم چسباندیم و گلدان شمعدانی را گذاشتیم توی گلدان زیبای خودمان.
پدرم که آمد دست و صورتی شست و تازه داشت چای را هورت می کشید که گفت: «به به! چه گلدونی! شمعدونیه؟ خانوم عجب گلدونی، چهقدر شمعدونی رو دوست دارم.»
مادر گفت: «این بچه خودش به هم چسبونده.»
پدرم حسابی گلدان را وارسی کرد . من داشتم توضیح می دادم که عصبانیت هم چندان بد نیست. پدرم گفت: «می بینی خانوم، جوهر داره! ببین این رو عرض میکردم یه کار عملی! این بچه آخرش یه چیزی می شه!»
***
شب تولدم، شبی که من نه سالگی خودم را شروع میکردم، پدربزرگ و مادربزرگ و خان عمو و دو خالهام با شوهر و بچههاشان آمده بودند. گل شمعدانی گرچه میگفت دوست دارد یک گوشه ساکت و آرام برای خودش زندگی کند، اما باز پدرم آن را با گلدان آورد وسط میز و به همه گفت: «این گلدون صد تیکه شده بود آقا ! اما این بچه، میبینید با چه استادی اون رو درست کرده!» و من گفتم: «البته من مرحمت آثار باستانی رو فوت آبم! چند بار هم رفتم موزه و کارخانه مرحمت آثار باستانی هم دیدم!»
بعد همه خندیدند و پدرم به آرامی گفت: «البته مقصودش مرمت آثار باستانیه! بله! خانوم! خوب با اجازه بزرگ ترها بهتره هدیهها رو بیاریم.»
پدرم وقتی داشت هدیهای به آن بزرگی را از یک کارتن خیلی بزرگ در می آورد که بزرگتر از خمرهای بود که در زمان اشک اول، از پادشاهان اشکانی دو نفر آدم عصبانی آن را شکسته بودند، گفت: «خوب این هم هدیه من!» و بعد دوچرخهای را از داخل آن کارتون بزرگ درآورد.
گفتم که عصبانی بودن چندان هم بد نیست! البته گل شمعدانی که گوشش از آن همه سر و صدا گرفته بود، داشت داد میزد که همان عصبانیت بود که داشت کار دست یک بوته شمعدانی میداد! اما من به شما بگویم که مردم کمتر به حرف های شمعدانی ها گوش می دهند.